۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلم مى خواهد زار بزنم

بـِ

اولین بار ٩ شب "بیوتن" را دست گرفتم و تا ٩ صبح یکسره خواندم و تمامش کردم. یادم هست چقدر بهم ریخته بودم در آن سکوت و تاریکى دیوانه کننده ى نصف شب، که حال غریب ارمیا را براى تو چند برابر مى کرد. دلت مى خواست به جایش زار بزنى. چرا به جایش؟! اصلا براى خودت که انگارى داشتى خودت را مى خواندى؛ خودمان را...

این بار هم.

 مگر آن موقع هایى که با یادت مرا چند لحظه اى از میان کتاب و کلمات و حروف و فصل ٥ و زبان و مکان و از صداى جیرینگ سکه ها و از صداى ضبط دوبانده ى سیلورمن و از پلاک ٢٠ خیابان تِرسِ استون و از بحث نیمه ى سنتى و مدرن بر سر آرمیتا، بیرون مى کشى و ذهنم را به جدال بر سر خودت مى کشانى؛ نیمه سنتى و نیمه ى مدرنم را!

نیمه مدرن کلى سوال و نگرانى دارد؛ گرفتار شک و تردید شده و مى ترسد.

نیمه ى سنتى اما هیچ نمى گوید؛ آن صبح برفیِ آخر روبروی پنجره فولاد را به یاد می آورد.

دوباره کتاب را بر مى دارم چند بندى مى خوانم: ضبط دوبانده ى سیلورمن با صدایى ماشینى "آلبالا لیل والا" مى خواند و دلم مى خواهد زار بزنم؛ براى سیلورمن، براى ارمیا، براى خودم...

  • غبـ ـار
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶

فعلا سکوت

بـِ

همین حالا که باید بیاید، نوشتنم نمی آید. همین!

  • غبـ ـار
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶

مرحوم نادرِ خاطره انگیز

بـِ

به همان عادت همیشگیِ به "ما قال" ها نظر کردن و بیش از حد بیخیال "من قال" ها شدن، در هنگام خریدن کتاب هایش و خواندن "سه دیدار"، نادر ابراهیمی را بیش از یک اسم نویسنده ندیده بودم! هنگام خواندن "مردی در تبعید ابدی" هم درگیر سرنوشت ملای جوان بودم و این "یک عاشقانه ی آرام" بود که در بند بند آرامَش خود مرحوم نادر خوانده می شد و برخلاف همیشه، بیش از داستان و نوشته ها نویسنده برایم رخ می نمود. موقع خواندن دلم نیامد آن جمله های ناب و لحظه های ناب تری که می ساختند را نشان کنم؛ تا هر زمان که دلم هوایشان کرد مجبور باشم همه را از ابتدا بخوانم و تک به تک احساس های عمیقی که دست می داد را دوباره با عمق وجود بچشم.

یک باری غافل از آن که نادر -حتی قبل تر از اینکه من به دنیا بیایم- مرحوم شده است، پیشنهاد دعوتش را در یک جلسه ای مطرح کردم و ازهمانجا بعد از کلی خجالت و خنده مرحوم نادر برایم خاطره انگیز شد. بعد از چهار پنج هفته خواندن آرام یک عاشقانه ی آرامش چقدر دلم می خواهد مرحوم نادر مرحوم نبود و آن روز دعوتش می کردیم و برای اولین بار از نویسنده ای میخواستم ابتدای کتابش را برایم امضا کند و یادداشتی بنویسد. (از آن کار های لوسی که هیچ وقت خوشم نمی آمد)


پـِ نون : "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" در صف انتظار است؛ شاید هم چهل نامه ی کوتاه...

  • غبـ ـار
  • جمعه ۲۳ تیر ۹۶

حضوری اتفاقی

بـِ

فکر می کنم و می مانم از درک حضورِ نسبتا اتفاقیِ بعضی آدم ها و بعضی جمع ها در زندگیم؛ چندسالیست بهترین هایش نصیبم می شوند. در عوض کار های خیرِ ناچیزِ نداشته ام که نیست؛ خدایا! "لطف" بی دریغ و بی شائبه ات را شکر...

  • غبـ ـار
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۶

مریم خانمِ مرحوم

بـِ

به سختى خانه اشان را پیدا کردیم. هنوز شربتمان را تمام نکرده بودیم شروع کردند به تعریف کردن. به خاطر بى حوصلگى این روزها اول اشتیاقى نداشتم اما خیلى زود جذب صحبت ها شدم. اولین شاخک هایمان سریعا از تعجب درآمدند: چند دختر ٢٢/٢٣ ساله! در یک ساختمان بى در و پیکر! با صداهاى عجیب و مشکوک شبانه روزى! در کردستان با آن وضعیت ناامن! با بومى هاى اهل تسننى که بعضا کینه و تنفرشان را با انداختن سنگ بر سر "دختران زینب" خالى مى کردند! با پاتک هاى سورپرایز طور کوموله ها و حتى هواپیماهاى عراقى! و پر سوال برانگیز ترین بخش ماجرا براى ما دورى از خانواده اى بود که نه تنها چنین شرایطى را براى دختر جوانشان پذیرفته بودند بلکه تشویقشان هم مى کردند!

دائما در ذهن، در حال انطباق با خودمان بودیم؛ لااقل من یکى! از یک طرف آمیخته با ترس و حیرت بود و درک نشدنى؛ از طرفى هم حسرت برانگیز و خواستنى. مثلا خاطره هایشان با برادر احمد یا همراهیشان با حضرت آقا در بازدید از مناطق یا جا به جاىِ شرایطى که باید بار مسئولیت ها را با جسارت هاى زنانه اشان، مردانه به دوش مى کشیدند؛ با چنان اعتماد به نفسى که نمى گذاشت مقابل هیچ کارى -که ضرورى شرایط بود حتى اگر هیچ سررشته اى نداشتند- کم بیاورند.

از دوستِ همان سالهایشان که آغاز دوستى اشان در اعزام به سنندج و صمیمیتشان در همان خوابگاهى که خانه ى وحشتى بود براى خودش مى گفتند؛ از اعتماد به نفس و انگیزه ى محکمى که داشت. مریم خانمِ مرحوم که همین ماه رمضانِ اخیر از میانشان رفته بود.

گاهى یواشکى دلم بهانه مى گیرد که اى کاش جنگى چیزى بود تا زندگى ازین شرایط نفرت بار بى حوصله ى یکنواخت در مى آمد و بلافاصله جواب خودم را مى دهم و مبارزه ى خاموشى که غالبا براى خودمان هم ندیدنیست، یادآور مى شوم.

این جلسه مختص مریم خانم بود. سوال هاى خیلى خیلى زیادى از همه چیز داشتم که مى ماند براى جلسات خاطره گویى مختص همرزم برادر احمد؛ بیشتر خواهم نوشت.

 

 

  • غبـ ـار
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶

که چى ؟

بـِ

تا مى خواهم چیزى بنویسم باز "که چى ؟" درونم شروع مى کند به زر زر کردن! نمى دانم این دیوانه ى روانى کى مى خواهد دست از سر من بردارد؟

اصلا بى هیییچ دلیلى هم که شده من باید این یکى را تا ته تهش نگه دارم. البته که بى هیچى نیست اما جوابِ که چى اش خیلى محکم نیست و مغز مرا مى خورد. شاید هم دوباره انگیزه ام دارد تحلیل مى رود و کسى نیست که این را بفهمد.

 

پـِ نون: براى تو پوزى زدن به "که چى ؟" -که مى دانم آخرش مجبورم مى کند این وبلاگ را هم مثل تمام قبلى ها حذف کنم و اثرى از منِ سال هاى گذشته ام آن چنانى که باید باقى نماند- لطفا چرت و پرت هاى مرا براى مدتى تحمل کنید.

  • غبـ ـار
  • دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶

فصل خشکى

بـِ

باتلاق این روزها دارد هر لحظه پایینم مى کشد، گیر کرده ام در گذر یکنواختش. گاهى مى شوى یک حس سرد بى حال خسته کننده ى آزاردهنده؛ و تا مرز تمام شدنت برایم پیش مى روى. 

اما در این هوای سرد و خشک، یک حس ملایم وسط آهنگ، یک دلگرفتگى بى صداى دم غروبِ جمعه، یک بیتِ نابِ فاضل یا یک جمله ى مرحوم نادر -در گفتگو هاى گیله مردِ یک عاشقانه ی آرام- به دادت مى رسد و جاى برگ هاى خشکیده ای که روانه ی باد شدند ، برگ سبزى تنجه مى زند.

اگر بگذارم... اگر بگذاری که گل کند و شکوفه بدهد! چشمم آب نمى خورد عطر ملیحش بپیچد در فضا و تا عمق نفس برود.

مى بینى! دوباره دارد مى خشکد؛ دوباره دارى مى خشکى...

  • غبـ ـار
  • دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶

این روزهاى مه آلود

بـِ

مى شنوى و خودت را به نشنیدن مى زنى ؟

مى بینى و به روى خودت نمى آورى ؟

خوب مى دانى این درجا زدن چه به سرت مى آورد، من هم!

مى دانى! اما باید باز به تو بگویم که گاهى باید به همین سایه ى مبهم مه گرفته، به نجواى آرام پیچیده در باد، به رایحه ى ملایم معلق در لا به لای این روزها اعتماد کرد و بى واهمه رفت. نه به اعتماد آنها و یا سوسوى نورى که از فاصله ها به سختى به چشم مى آید؛ به باور او که در هر قدمى که به سمتش برمى دارى جاى پایت را محکم تر مى کند.

به گمانم بدانى ایستادن و درجا زدن در باتلاق این روزها تورا پایین خواهد کشید؛ من را هم!

نه به اعتماد من حتى؛ به باور او برو!

نگاه پر مهرش به همراهت...

  • غبـ ـار
  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

اوج آسمان

بـِ

ترم دوم، کلاس کلام که بحث تجربه دینى بود در جوابِ استاد اول گفتم حسی که موقع تماشای دریا دست می دهد اما بعد که فاطمه گفت: "آسمانِ کویر" یادم افتاد هیچ دریایى مثل آسمان پر ستاره با ماهى هاى نقره اى مرا در خود غرق نکرده است. آن حس رهایى از دنیا و ما فیها و محقر دیدن هر آن چه در این زمین کوچک با آدم هاى کوچک ترش مى گذرد و درک عظمت وجودى که در دوردست ها طلبش مى کنى و اما نزدیک است، در هیچ زمانى مثل غرق شدن در این اقیانوس پر ستاره دست نمى دهد.

و بى جا نیست که باید از نورهاى آلوده ى شهر دور و دورتر شوى تا درخشش ناب نور هاى آسمانى، تو را مجذوب کند؛ خدایا شکر که این آدم ها لااقل دستشان به آسمانت نمى رسد. این یکى از ناب ترین تجربه هاى دینى است که دست مى دهد؛ و البته گاهى حس هاى عمیق دیگرى در کنارش.

وقتى چشمانت را تاب مى دهى بین تک تک ستاره هایش، بعضى هایشان یک مرتبه اى به حرکت در مى آیند و مى فهمى ماهواره هایى هستند که خودشان را ستاره ها جا زده اند. بعضى هایشان برایت چشمک مى زنند و خودنمایى مى کنند، ولى در میانِ این همه یکیشان چشمت را مى گیرد که درخشان ترین نیست اما تلالو چشم نوازى دارد. سعى مى کنى چشم از آن برندارى اما با این فاصله ها ممکن است هر لحظه گمش کنی...


• باز امشب در اوج آسمان / باشد رازى با ستارگانم...

 

  • غبـ ـار
  • پنجشنبه ۸ تیر ۹۶

سرِ خط

بـِ ـسم الله

و نوشتن ضرورتیست که نمى توان از آن فرار کرد...

سو دِ نیو وان!

  • غبـ ـار
  • چهارشنبه ۷ تیر ۹۶