بـِ

به سختى خانه اشان را پیدا کردیم. هنوز شربتمان را تمام نکرده بودیم شروع کردند به تعریف کردن. به خاطر بى حوصلگى این روزها اول اشتیاقى نداشتم اما خیلى زود جذب صحبت ها شدم. اولین شاخک هایمان سریعا از تعجب درآمدند: چند دختر ٢٢/٢٣ ساله! در یک ساختمان بى در و پیکر! با صداهاى عجیب و مشکوک شبانه روزى! در کردستان با آن وضعیت ناامن! با بومى هاى اهل تسننى که بعضا کینه و تنفرشان را با انداختن سنگ بر سر "دختران زینب" خالى مى کردند! با پاتک هاى سورپرایز طور کوموله ها و حتى هواپیماهاى عراقى! و پر سوال برانگیز ترین بخش ماجرا براى ما دورى از خانواده اى بود که نه تنها چنین شرایطى را براى دختر جوانشان پذیرفته بودند بلکه تشویقشان هم مى کردند!

دائما در ذهن، در حال انطباق با خودمان بودیم؛ لااقل من یکى! از یک طرف آمیخته با ترس و حیرت بود و درک نشدنى؛ از طرفى هم حسرت برانگیز و خواستنى. مثلا خاطره هایشان با برادر احمد یا همراهیشان با حضرت آقا در بازدید از مناطق یا جا به جاىِ شرایطى که باید بار مسئولیت ها را با جسارت هاى زنانه اشان، مردانه به دوش مى کشیدند؛ با چنان اعتماد به نفسى که نمى گذاشت مقابل هیچ کارى -که ضرورى شرایط بود حتى اگر هیچ سررشته اى نداشتند- کم بیاورند.

از دوستِ همان سالهایشان که آغاز دوستى اشان در اعزام به سنندج و صمیمیتشان در همان خوابگاهى که خانه ى وحشتى بود براى خودش مى گفتند؛ از اعتماد به نفس و انگیزه ى محکمى که داشت. مریم خانمِ مرحوم که همین ماه رمضانِ اخیر از میانشان رفته بود.

گاهى یواشکى دلم بهانه مى گیرد که اى کاش جنگى چیزى بود تا زندگى ازین شرایط نفرت بار بى حوصله ى یکنواخت در مى آمد و بلافاصله جواب خودم را مى دهم و مبارزه ى خاموشى که غالبا براى خودمان هم ندیدنیست، یادآور مى شوم.

این جلسه مختص مریم خانم بود. سوال هاى خیلى خیلى زیادى از همه چیز داشتم که مى ماند براى جلسات خاطره گویى مختص همرزم برادر احمد؛ بیشتر خواهم نوشت.