بـِ

به همان عادت همیشگیِ به "ما قال" ها نظر کردن و بیش از حد بیخیال "من قال" ها شدن، در هنگام خریدن کتاب هایش و خواندن "سه دیدار"، نادر ابراهیمی را بیش از یک اسم نویسنده ندیده بودم! هنگام خواندن "مردی در تبعید ابدی" هم درگیر سرنوشت ملای جوان بودم و این "یک عاشقانه ی آرام" بود که در بند بند آرامَش خود مرحوم نادر خوانده می شد و برخلاف همیشه، بیش از داستان و نوشته ها نویسنده برایم رخ می نمود. موقع خواندن دلم نیامد آن جمله های ناب و لحظه های ناب تری که می ساختند را نشان کنم؛ تا هر زمان که دلم هوایشان کرد مجبور باشم همه را از ابتدا بخوانم و تک به تک احساس های عمیقی که دست می داد را دوباره با عمق وجود بچشم.

یک باری غافل از آن که نادر -حتی قبل تر از اینکه من به دنیا بیایم- مرحوم شده است، پیشنهاد دعوتش را در یک جلسه ای مطرح کردم و ازهمانجا بعد از کلی خجالت و خنده مرحوم نادر برایم خاطره انگیز شد. بعد از چهار پنج هفته خواندن آرام یک عاشقانه ی آرامش چقدر دلم می خواهد مرحوم نادر مرحوم نبود و آن روز دعوتش می کردیم و برای اولین بار از نویسنده ای میخواستم ابتدای کتابش را برایم امضا کند و یادداشتی بنویسد. (از آن کار های لوسی که هیچ وقت خوشم نمی آمد)


پـِ نون : "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" در صف انتظار است؛ شاید هم چهل نامه ی کوتاه...