بـِ

باتلاق این روزها دارد هر لحظه پایینم مى کشد، گیر کرده ام در گذر یکنواختش. گاهى مى شوى یک حس سرد بى حال خسته کننده ى آزاردهنده؛ و تا مرز تمام شدنت برایم پیش مى روى. 

اما در این هوای سرد و خشک، یک حس ملایم وسط آهنگ، یک دلگرفتگى بى صداى دم غروبِ جمعه، یک بیتِ نابِ فاضل یا یک جمله ى مرحوم نادر -در گفتگو هاى گیله مردِ یک عاشقانه ی آرام- به دادت مى رسد و جاى برگ هاى خشکیده ای که روانه ی باد شدند ، برگ سبزى تنجه مى زند.

اگر بگذارم... اگر بگذاری که گل کند و شکوفه بدهد! چشمم آب نمى خورد عطر ملیحش بپیچد در فضا و تا عمق نفس برود.

مى بینى! دوباره دارد مى خشکد؛ دوباره دارى مى خشکى...