بـِ

مى شنوى و خودت را به نشنیدن مى زنى ؟

مى بینى و به روى خودت نمى آورى ؟

خوب مى دانى این درجا زدن چه به سرت مى آورد، من هم!

مى دانى! اما باید باز به تو بگویم که گاهى باید به همین سایه ى مبهم مه گرفته، به نجواى آرام پیچیده در باد، به رایحه ى ملایم معلق در لا به لای این روزها اعتماد کرد و بى واهمه رفت. نه به اعتماد آنها و یا سوسوى نورى که از فاصله ها به سختى به چشم مى آید؛ به باور او که در هر قدمى که به سمتش برمى دارى جاى پایت را محکم تر مى کند.

به گمانم بدانى ایستادن و درجا زدن در باتلاق این روزها تورا پایین خواهد کشید؛ من را هم!

نه به اعتماد من حتى؛ به باور او برو!

نگاه پر مهرش به همراهت...