بـِ

اولین بار ٩ شب "بیوتن" را دست گرفتم و تا ٩ صبح یکسره خواندم و تمامش کردم. یادم هست چقدر بهم ریخته بودم در آن سکوت و تاریکى دیوانه کننده ى نصف شب، که حال غریب ارمیا را براى تو چند برابر مى کرد. دلت مى خواست به جایش زار بزنى. چرا به جایش؟! اصلا براى خودت که انگارى داشتى خودت را مى خواندى؛ خودمان را...

این بار هم.

 مگر آن موقع هایى که با یادت مرا چند لحظه اى از میان کتاب و کلمات و حروف و فصل ٥ و زبان و مکان و از صداى جیرینگ سکه ها و از صداى ضبط دوبانده ى سیلورمن و از پلاک ٢٠ خیابان تِرسِ استون و از بحث نیمه ى سنتى و مدرن بر سر آرمیتا، بیرون مى کشى و ذهنم را به جدال بر سر خودت مى کشانى؛ نیمه سنتى و نیمه ى مدرنم را!

نیمه مدرن کلى سوال و نگرانى دارد؛ گرفتار شک و تردید شده و مى ترسد.

نیمه ى سنتى اما هیچ نمى گوید؛ آن صبح برفیِ آخر روبروی پنجره فولاد را به یاد می آورد.

دوباره کتاب را بر مى دارم چند بندى مى خوانم: ضبط دوبانده ى سیلورمن با صدایى ماشینى "آلبالا لیل والا" مى خواند و دلم مى خواهد زار بزنم؛ براى سیلورمن، براى ارمیا، براى خودم...