بـِ

بعد از ٤ هفته ای حالا تازه نوشتنم می آید! آنهم به اندازه ی تمام ننوشتن ها و بی حوصلگی ها و خود سانسوری هایم در نوشتن... به گمانم ١٤/١٥ صفحه ی ١٠ مطلبی وبلاگ بشود.

نمی دانم! این چند هفته شاید به اندازه ی تمام عمرم ندانسته ام و نمی دانم گفته ام. نصف جوابهایم به این و آن فقط "نمی دانم" بوده است و گاهی هم چند جمله ی بی معنی مزخرف به عنوان تزیین در کنارش! اما بیشتر از همه در مقابل خودم مانده ام که نمی دانستم دقیقا چه مرگم شده و این همه گیجی و حیرت و تشویش و بی حالی و بی حوصلگی و کرختی و نفهمی و هاج و واج ماندن، از کجا بر سر من آوار شده است ؟

نمی دانم تا کی قرار است غم از سر و رویم ببارد و مامان هم با دیدن من غمی بچپاند گوشه ی صدایش و هی بپرسد: دیگر غصه خوردنت برای چیست ؟ و باز هم یک نمی دانم دیگر تحویلش بدم.

ولی یک چیز را می دانی؟ باید آنقدر پشت هم نمی دانم بگویم تا بالاخره یک جایی حالیم شود که همه چیز دانستی نیست! و آن وقت همه ی دانسته هایم را دور بریزم و بقیه عمر را با نمی دانم هایم سر کنم...

خیلی مشخص است که اصلا حالم خوب نیست؟